-‘๑’-ﬤسـ ـ ـتــهـ ـآے یـפֿـ زﬤه-‘๑’-
دوری از من! اما… به تو اندیشیدن را،عادتی ساخته ام بهر تنهایی خویش…
رفتی... و روزی صدبار رفتنت را برای دلم دیکته میکنم... ولی آموختن بلد نیست... رفتی... و من در خفا جوری شکستم که این بار، خدا برایم اشک میریخت رفتی... و گرمی دستانت را ازم دزدیدی حالا من موندم و این دست های یخ زده... دستانی که با گرمای هیچ دست دیگری گرم نمیشوند...